داستان کوتاه “نیمه ی تمام”

 

قاضی روی میز خم شد: خب دخترم؛ دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟

دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد. چشم گرداند

چند لحظه به زن و مرد خیره ماند.

قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند.

دخترک با نگاه، رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد.

قاضی از جا بلند شد.

رفت و روی صندلی کنار او نشست: خب؟!

دخترک آه کشید: گیج شدم.

قاضی خم شد و همان طور که موی اورا نوازش می کرد، پرسید: چرا؟

دخترک رو به او کرد: آخه سارا میگه خودمو نصف کنم. یه نصفه رو بدم به پدر نصفه ی دیگرو به مادر. این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونن. مگه نه؟

 



نظرات شما عزیزان:

ღ♥ღDokhtarBahariღ♥ღ
ساعت9:57---28 شهريور 1393
بیصدا میشکند کاسه ی آرزوهای این طفلکِ بیچارهِ دلم...
و چه عظیم است غم...نانِ خیال...
چه بلند است...صدای من و تنهایی من...
و چه کوتاه نخِ حوصله ات...و چه نزدیک نفسِ آخر من...
و خدا نزدیک است...!


اسحاق
ساعت18:01---1 خرداد 1393
جايي بهتر از دلم برايت ندارم. تنگي اش را به لطف خودت ببخش.



سارا
ساعت15:28---15 ارديبهشت 1393
ممنون که اومدی وبم.

سارا
ساعت15:28---15 ارديبهشت 1393
ممنون که اومدی وبم.

سارا
ساعت23:09---28 فروردين 1393
سلام وبتون زیباست.ازداستاناتون لذت بردم.
خسته نباشید.
به وبلاگم یسری بزنین.ممنونم.


solaleh20
ساعت13:23---27 اسفند 1392
شهادت حضرت فاطمه (س) رو تسلیت میگم و امیدوارم سال خوبی پیش رو داشته باشین.

مریم
ساعت17:49---9 اسفند 1392


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







موضوعات مرتبط: داستان ، مطالب خواندنی ، زندگی ، ،

تاريخ : جمعه 9 اسفند 1392 | 17:31 | نویسنده : spring girl |