قاضی روی میز خم شد: خب دخترم؛ دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟
دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد. چشم گرداند
چند لحظه به زن و مرد خیره ماند.
قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند.
دخترک با نگاه، رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد.
قاضی از جا بلند شد.
رفت و روی صندلی کنار او نشست: خب؟!
دخترک آه کشید: گیج شدم.
قاضی خم شد و همان طور که موی اورا نوازش می کرد، پرسید: چرا؟
دخترک رو به او کرد: آخه سارا میگه خودمو نصف کنم. یه نصفه رو بدم به پدر نصفه ی دیگرو به مادر. این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونن. مگه نه؟
نظرات شما عزیزان:
و چه عظیم است غم...نانِ خیال...
چه بلند است...صدای من و تنهایی من...
و چه کوتاه نخِ حوصله ات...و چه نزدیک نفسِ آخر من...
و خدا نزدیک است...!
خسته نباشید.
به وبلاگم یسری بزنین.ممنونم.
موضوعات مرتبط: داستان ، مطالب خواندنی ، زندگی ، ،
تاريخ : جمعه 9 اسفند 1392 | 17:31 | نویسنده : spring girl |